ناگزیریم به متلاشی شدن در زیر قدرت کم نظیر عقربه ها؛ خصوصا ثانیه شمار
این جبر است و لا غیر
مشکل از کجاست که تا در کنار دیگری است پرانرژی و کمک کننده و خوشحال است اما تا در کنج تنهائی خود قرار میگیرد تبدیل به منبع مولد حزن و غم و اندوه میشود؟
چطور شده است که نه دوست دارد بازگردد و نه میتواند ادامه ندهد. چونان خمیر عجین شده با آرد، نه میتواند خود را از غم و حزن و بغض برهاند و نه میتواند زندگی را ترک کرده و در تنهائی خویش باقی عمر را سپری کند.
شاید بخاطر کندی مفرط گذشت زمان در این مقطع باشد. در این دورانی که ای کاش میتوانست سرعت زندگی خود را 3 برابر کند تا درنهایت از وضعیت فعلی کمی آسودگی یابد.
نمیدانمکهدرمعیتاینعسر،یسراستیادرنهایتشویاهمدرگذشتههایش.
درباره این سایت